۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

گفتگو با خدا

اگر خوانندگان محترم کهتونوشت می خواهنددلیل تاخیر چند روزه به روز شدن ما را بدانند بهتر است بروند و یقه بلاگر را بگیرند که یک هفته است به کاربرانش سرویس نمی دهد لابد این هم از همان توطئه های استکبار جهانی است که نمی خواهد ما حرفمان را بزنیم با این همه ما ایثار گرانه از همه کسانی که شبها نخوابیدند و روز ها غذا نخوردند و چشم براه صفحات جدید این وبلاگ بودند به جای بلاگر عذر خواهی می کنیم و به بلاگر هم اکیدا هشدار می دهیم اگر این وقفه ها ادامه یابد او را از فیض حضور خویش محروم کرده و این افتخار را به بلاگهای دیگر خواهیم داد باری :

ان چیزی که بخش بزرگی از مشغولیتهای ذهنی ما را هر روز به خود مشغول کرده مسئله ایست به نام خدا و چیستی و چگونگی ان این معما را هیچ یک از ادیان اسمانی (یا ان دریافتی که ما از این ادیان داریم )برای انسان حل نکرد و باور کنید که من هم نمی خواهم این معمای بزرگ هستی را حل کنم اما دوست دارم خدایم را فراتر از انچیزی که از طریق تکالیف عبوس فقهی بدست می اید حس کنم این که مثلا اگر یک گام به سویاو برویم او ده قدم به سوی ما می آید این که کافی است تا به او نگاهی بیندازیم تا او ما را در آغوش بگیرد و شاید انسانی ترین و جذابترین این سخنها حکایتی است که به کرات در متون عرفانی ما امده است که اگر شخصی را در اوج گرسنگی و تشنگی در یک کویر تفتان و سوزان در نظر اوریم که نای راه رفتن نداردو در آخرین نفسهای حیاتش گونه هایش را در کمال نومیدی به روی خاک سوزان کویر می گذارد و به استقبال مرگ می رود و از حال می رود اما لحظاتی بعد بیدار می شود و می بیند که غذای گرم حاضر است و اب خنک مهیاست چه حالی پیدا می کند خداوند از توبه بندگانش بیش از ان شخص خوشحال می شود .

این مقدمه ای بود که بگویم دیروز مطلبی بدستم رسید که می توانیم دقایقی را در خیال با این خدا گفتگو کنیم

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم

خدا پرسید پس تو می خواهی با من گفتگو کنی

من در پاسخش گفتم اگر وقت دارید

خدا خندید:

وقت من بینهایت است ....

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی

پرسیدم چه چیز از بشر شما را سخت متعجب می سازد

خدا پاسخ داد کودکی شان

این که انان از کودکی شان خسته می شوند

عجله دارند که بزرگ شوند

بعد دوباره پس از مدتها ارزو می کنند که کودک باشند

اینکه انان سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند

اینکه با اظطراب به اینده می نگرند

و حال را فراموش می کنند

و بنابر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده

این که انان به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند

و بعد به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند

دستهای خدا دستانم را گرفت

برای مدتی سکوت کردیم

و من دوباره پرسیدم:

به عنوان یک پدر می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند

او گفت بیاموزند که انها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد

همه ان کارهاپی که انها می توانند بکنند

این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی

در قلب انان که دوستشان داریم ایجاد کنیم

اما سالها طول می کشد تا ان زخمها را التیام بخشیم

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد

کسی است که به کمترینها نیاز دارد

بیاموزند که ادمهائی هستند که انان را دوست دارند

فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند

بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند

و ان را متفاوت ببینند

من با خضوع گفتم

از شما به خاطر این گفتگو متشکرم

آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند

خداوند لبخند زد و گفت

فقط این که بدانند من اینجا هستم

همیشه

باز هم طولانی شد ببخشید اماعقده چند روز حرف نزدن را گوئی که جبران کردم